p60

پدربزرگ:میخواستم خبر نامزدی تهیونگ و یوحا رو اعلام کنم
فضا غرق در سکوت شد.همه شوکه بودن،از جمله خودم!!
مادر بزرگ مات و مبهوت گفت
&ی..یعنی...یوحا و...تهیونگ...باهم؟؟؟داری زاست میگی؟
بدر بزرگ با ارامش گفت:
پدر بزرگ:معلومه که راست میگم خانم!
بعد به طرف تهیونگ رفت و دستش و گذاشت رو شونه اش
پدربزرگ:پسرمون اول از من اجازه گرفت و بعد که قبول کردم بقیش و سپرد به من!
یون با شیطنت گفت
یون:اووو....پس ی جشن دیگه داریم...
پدر بزرگ با لبخند تایید کرد
پدر بزرگ:البته که داریم،اما الان نه!حدود ی ماه تهیونگ کار داره و نیست،بعد از اون در خدمتمونه!
خاله با اشکِ تو چشماش به طرفم اومد و من و مهمون اغوش خودش کرد.
اخ که بوی تنش و میپرستم...
با بغض که به وضوح مشخص بود گفت
/ بالاخره به ارزوم رسیدم.....هیچوقت فکر نمیکردم شما دوتا رو کنار هم ببینم...اما الان...
گریه امونش و بریده بود...دیگه نمیتونست ادامه حرفش و بزنه..
اونم حق داره...سر ما دوتا دق کرد...
ایندفعه من اون و به اغوش خودم فرستادم،سعی در اروم کردنش داشتم
+خااه جون اروم باش،راستش یکم طول کشید تا به احساساتمون پی ببریم.....توی این مدت شما رو هم ازیت کردیم،ما رو ببخش خب؟
عمو با خنده جلو اومد و گفت:
_ای بابا...گریه نکن دیگه!خبر به این خوبی،الان باید خوشحال باشی!
خاله سریع اشکش و پاک کرد و رو به عمو گفت
/اینا اشک شوقه،در ضمن،کی گفته من خوشحال نیستم؟
بعد با سرعت رفت طرف تهیونگ و اون و به طرف من کشید،به زور مجبورش کرد کنار من باییسته
با ذوق دستم و تو دست تهیونگ گذاشت و گفت:
/از این به بعد دیگه دستش رو ول نکن...مثل جونت ازش مراقبت کن...یوحا دست من امانت بود،حالا میسپارمش به تو...

تهیونگ محکم دستام و تو دستاش گرفت و با اطمینان گفت:
_مگه میشه کسی از دلیل زندگیش مراقبت نکنه؟بهت قول میدم مامان دستام و به دستاش گره بزنم،درست مثل قلبامون که پیوند خوردن
با لبخند نگاهش رو به چشمام دوخت.
اخه تو کی یاد گرفتی حتی از منم عاشق تر باشی ؟
دیگه کم کم دارم جلوت زانو میزنم پسرعمو!
یهو کای از اون طرف داد زد
کای_داداش ببوسش تا امشب تا همیشه توی یادش بمونه
صدای اسرار بقیه به گوشم خورد.
تهیونگم از خدا خواسته بهم نزدیک شد و با لحن شیطانی ای گفت:
_ببین،تقصیر من نیست،بقیه اصرار میکنن!
با چسم و ابرو اشاره زدم که نزدیک تر نیا
اما تو ی حرک نزدیکم شد
چشمام و بستم و منتظر بودم هر لحظه لـ/باش به لـ/بام برخورد کنه
اما در کمال ناباوری پیشونیم و بوسید...
من چی فکر میکردم...چی شد!!!ای منحرف!!!
با خنده شیطانیش بهم خیره شد،با بدجنسی ابرو هاش و واسم بالا انداخت..
......
بعد از اوت تک تک لحظاتی که کنارش بودم مث رویا بود....باهم رقصیدیم...خندیدیم...سر به سر یون گذاشتیم.....انقدر خوب بود که دوست داشتم دوباره تکرار شه.....

ویو بورام:
اما قرار بود اون شب همینطور اروم و دلنشین ادامه پیدا کنه؟؟؟
قطعا نه...
زندگی یوحا هر روز ی دراما و اتفاق داره...
اصلا مگه امکانش هست ی اب خوش از گلوش پایین بره؟....خود یوحا ام تا چند وقت پیش همین فکر رو میکرد
اما از نظر خودش زندگیش از این رو به اون رو شد...
فقط میتونم بگم....
باید بشینیم و ببینیم چه سرنوشتی در انتظار یوحاعه...
ایا اخر داستانش خوب تموم میشه؟
صبر کن....مگه قراره اخر داشته باشه؟
اخر داستان هپی انده؟
شاید حتی ادمینم این و ندونه!
ب نظر شما چه سرنوشتی در انتظار این زوجه؟
.......
غلط املایی بود معذرت
لایکا رو میدونید(۲۵)،کامنتم میخواماا
راستی ۲۰۰تایی شدنمون بعد کلی وقت مبارک،مرسی از حمایتاتون❤️
خب دیگههههه،برو واسم کامنت بزارررر،انرژی میخوامم
دوست دار شما،بورام💗
دیدگاه ها (۴۲)

p61

p62

p59

p58

مشخصات فیک

( گناهکار ) ۷۴ part آنو قرار داد رو دست ات داد اون هم مشکوک ...

پارت ۱۲ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط